سرنوشت دختر دكتر محمد مصدق، سمبل ایران پرستی : گدایی از دولتی بیگانه !!!

دكتر محمد مصدق دو پسر و سه دختر داشت. دو تا از دختر ها ازدواج كردند كه يكي همسر دكتر احمد متين دفتري شد كه در حادثه ي هواپیما ایران ایر نزديك تهران در بهمن ۱۳۵۸ پرواز مشهد تهران در لشگرک از بين رفت،دومي ضياء اشرف كه با خانواده اي معروف ازدواج كرد و سومي خديجه است.
فرزندان ذكور دكتر مصدق غلامحسين و احمد بودند كه غلامحسين متخصص زنان بود و احمد تا معاونت راه رسيد و اما سرگذشت خديجه كه پس از كودتاي 28 مرداد دچار بيماري روحي شديد شد.
دكتر مصدق تا واپسين دم حيات نگران خديجه بود و به بچه هاي خود توصيه كرد كه مواظب وي باشند.تا موقعي كه دكتر غلامحسين و احمد پسران وي حيات داشتند مواظب او بودند و هزينه ي درمان او را تامين مي كردند ولي اكنون دختر دكتر مصدق،فرزند نخست وزير ملي و قهرمان ايران،تنها و فرسوده و فقير در گوشه يكي از آسايشگاه هاي دولتي سويس در ميان عده اي بيماران رواني با هزينه دولت سويس به سر مي برد،زهي تأسف.
يكي از ايرانيان كه با دختر دكتر مصدق ديدار كرده بود در نامه اي مي نويسد:
به نام يك ايراني دلسوخته كه از اين آسايشگاه بازديد كرده و از نزديك با خديجه به گفتگو نشسته است،به شرح اين ديدار مي پردازم.
در جستجو براي يافتن خاطره هايي از مصدق،در سويس خانه اي را پيدا مي كنم كه مصدق دوران دانشجويي اش را در آن گذرانده است.مي كوشم اطلاعات بيشتري كسب كنم كه مي شنوم دختر وي خديجه مصدق،آخرين و تنها بازمانده خانواده قهرمان ملي،سالهاست كه در آسايشگاه بيماران رواني نوشاتل،به هزينه ي دولت سويس در نهايت فقر و تنگدستي به زندگي ادامه مي دهد.
بالاخره با آسايشگاه بيماران روحي تماس مي گيرم.با بي اعتنايي پرستاري مواجه مي شوم كه مي پرسد:»چه نسبتي با وي داريد؟»مي كوشم براي وي توضيح دهم كه‌ «پدر اين بانوي سالمند نخست وزير ملي ايران بوده است و خدمات او به كشورش هرگز از خاطر ميليون ها ايراني نمي رود و به همين دليل است كه مي خواهم دختر وي را ببينم.»
پرستار با لحني استهزاء آميز مي خندد و از پشت تلفن مي گويد پس چرا ايرانيان از اين دختر قهرمان ملي سراغ نمي گيرند و بالاخره مي گويد بايد از پزشك معالج وي اجازه بگيرم.پس از چند لحظه اجازه ي ملاقات مي دهد.مي پرسم چه چيز هايي لازم دارد تا برايش تهيه كنم و قرار ساعت 5 بعد از ظهر را مي گذارم.
در وقت تعيين شده به آسايشگاه سالمندان مي روم.به دفتر مي روم و مي گويم براي ملاقات چه كسي آمده ام.دكتر به پرستار دستوراتي مي دهد.
چند لحظه بعد پرستار با بانويي سالخورده كه بايد بين 60 تا 70 سال داشته باشد،وارد مي شود.به طرفش مي روم و به او اداي احترام مي كنم.احساس مي كنم اين اداي احترام از جانب ميليون ها ايراني تقديم مصدق مي شود كه هنوز خاطره ي فداكاري هاي او را فراموش نكرده اند.پرستار مي پرسد:»مي خواهيد در اتاقش صحبت كنيد يا همين جا؟»پاسخ را به او واگذار مي كنم.خديجه دختر دكتر مصدق مي گويد همين جا.دسته گلي را كه براي او آورده ام مي گيرد به او مي گويم كه ايراني هستم و اگر كاري دارد حاضرم برايش انجام دهم.
اما فقط تشكر مي كند.پس از چند لحظه بي آنكه چيزي بخواهد يا حرفي زده باشد،فقط يك بار ديگر تشكر مي كند و از اتاق بيرون مي رود.وقتي شماره اتاقش را مي پرسم،مي ايستد و شمرده مي گويد»صد و هفده.»بعد خدا حافظي مي كند و دسته گل را پس مي دهد.
مي پرسم «مگر گل دوست نداريد؟»پاسخش فقط تشكر است.به عقيده من اين درست ترين پاسخي بود كه او داد.زيرا 49 سال از احوال تنها بازمانده ي مصدق قهرمان ملي بي خبر بوده ايم و او را به حال خود رها كرده ايم و به عنوان يك ايراني او را فراموشش كرده ايم.»
با بغضي جانسوز در گلو به دفتر آسايشگاه بر مي گردم،دسته گل را به پرستار مي دهم.مي گويد:»چه شانسي!»
از علت بيماري اش مي پرسم و پاسخ مي شنوم به دنبال غارت منزل دكتر مصدق در 28 مرداد 32 و زنداني شدن،چون دختر بسيار حساسي بوده و پدرش را خيلي دوست داشته،دچار اختلال رواني مي شود.
از اين پرستار مي پرسم هزينه نگهداريش چگونه تأمين مي گردد؟
پاسخ او مثل پتكي بر سرم فرود مي آيد.هيچ كس براي وي پولي نمي فرستد.»تمام اعضاي خانواده ي او مرده اند.ما به سفارت ايران اطلاع داديم و از آنها خواستيم كه مخارج وي را تأمين كنند،ولي قبول نكردند و پاسخي ندادند.
در حال حاضر آسايشگاه بر خلاف رسم جاري خود علاوه بر تحمل مخارج وي ماهانه حدود صد فرانك هم به وي مي پردازد تا اگر چيز خاصي لازم داشته باشد تهيه كند.»پرستار اضافه مي كند من تعجب مي كنم»ايران يك كشورثروتمند است و همين حالا هم دولت ايران دارد يك رستوران 6 ميليون فرانكي در ژنو مي سازد،ولي برايش دشوار است هزينه ي يك يمار را بپردازد.مگر شما نمي گوييد پدر وي نخست وزير بزرگي در تاريخ ايران بوده است؟!»
با قلبي پر از اندوه از آسايشگاه خارج مي شوم.كنار درياچه به ساحل چشم مي دوزم.به ياد مردي مي افتم كه در دوران نخست وزيري اش حتي از دريافت حقوق ماهانه خود داري مي كرد.
به هر حال واقعيت اين است كه هم اكنون خديجه مصدق در شرايط نامساعد اما با وقار و آرامش در يك آسايشگاه رواني بدون هيچ گونه در آمدي در سويس روزگار مي گذراند و مهمان دولتي بيگانه مي باشد.
——————————————
خدیجه دختر ۱۳ ساله‌ی باهوش و مهربان که با پدر انس و الفتی ویژه داشت، روزی که در کنار ساختمان زندان شهربانی دیدار پدر را انتظار می‌کشید، ناگهان او را طناب‌پیچ و دست و پا بسته، اسیر دست ماموران خاکی پوش رضاشاه کبیر می‌بیند، که کشان‌کشان به سوی سرنوشتی می‌برندش، که پیش از او بر سر بسیاری دیگر نیز آمده بود، و خبرش در شهر سایه‌ای از خوف و خطر دستگاه رضاخانی را گسترده بود.
خدیجه بر سر و روی خود می‌زند و باحالتی زار و رنگ پریده و هوش و حواس از دست داده به خانه برمی‌گردد، دیدار وضع رقت‌بار پدر و شوک روانی حاصل از این دیدار هیچ‌گاه خدیجه را رها نساخت. دخترک، برای تمام عمر از دست رفت. او دیگر هرگز از بستر بیماری برنخاست!روح و روان لطیف کودکانه‌ی خدیجه، دختر شاد و زرنگ دکتر مصدق، که با رفتار خشن و بی‌رحمانه‌ی ماموران زندان شهربانی رضا شاه خراشیده بود، به این سادگی قابل ترمیم نبود. او که بر اثر این شوک، به بیماری حاد اعصاب و روان مبتلا گردید، مداوایش در تهران بی‌نتیجه ماند و به سفارش پدر، دخترک را برای درمان راهی ‌آسایشگاهی در سوئیس می‌کنند. او عمری در کنار بیماران روانی به سر می‌کند ولی هیچ وقت تصویر طناب پیچ شده‌ی پدر را فراموش نمی‌کند و به حالت طبیعی باز نمی‌ گردد.

Posted on جون 22, 2012, in Uncategorized and tagged , . Bookmark the permalink. 8 دیدگاه.

  1. جای بسی تاسف است و در صورت امکان موضوع را با مقامات ایران در میان بگذارید تا نظر مقامات ایران را از دهن مقامات بشنویم

  2. آخه این همه نوشتی آخرش مثل گاو نه من شیرده یه لقد زدی زیر ظرف شیر کجای رضا قولدور کبیره

  3. با درود بر شما
    از صميم قلبم از شما كه اين خبر را پخش كرديد ودوستتان كه به ديدار تنها يادگار بزرگ مرد ايران دكتر محمد مصدق رفته اند.
    من خيلي وقت بود به فكر ايشان بودم اما نميدانستم كه تمام خانواده شان فوت كرده اند و در چنين شرايطي زندگي ميكنند.
    من مايل هستم ايشان را به سوئد بياورم تا بتوانم با كمك دوستان ملي خود از ايشان نگهداري كنم ولي نميدانم چگونه و از كجا بايد شروع كنم اگر لطف كنيد و در اين راه مرا ياري فرماييد سپاسگذار ميشوم
    حتما منتظر جوابتان هستم
    متين
    از سوئد

  4. این خانم واقعن شانس آورده که در سویس است. به پول هم آنقدرها نیاز ندارد. ملاقات تو برایش ارزشمند بوده.

  5. تا آنجائیکه من اطلاع دارم سرنگونی دکتر مصدق بدست محمد رضا شاه شد نه پدر او، رضا شاه. در آن زمان رضاشاه را انگلیسی ها به جزیره موریس تبعید کرده بودند.

  6. این را هم بگوئید لطفاً که خانم خدیجه مصدق در سال 1382 یعنی 9 سال با دیار فانی وداع کرده اند. روحشان شاد باشد.

  7. مختصری دربارهٌ یک تراژدی : به یاد خاله ام خدیجهُ مصدق در نهمین سال پایان زندگی پر رنج او

    زنده یاد خدیجهُ مصدق در ۲۵ آذرماه ۱۳۰۲ مطابق با ۱۷ دسامبر ۱۹۲۳ در تهران به دنیا آمد و روز ۲۹ اردی بهشت ۱۳۸۲ مطابق با ۱۹ مه ۲۰۰۳ دیده از جهان فروبست.
    بیماری خدیجه در سال ۱۳۱۹ بر اثر شوک شدید عصبی که مشاهده عینی بازداشت خودکامهُ پدر و شرایطی که ماُموران شهربانی وقت با قهر و غلبه و خشونت ایشان را به زندان منطقهُ کویری بیرجند اعزام میکردند.بوجود آمد: چرا که علاقهُ عمیقی به پدرش دکتر محمد مصدق داشت.
    من شخصاٌ درکنار او شاهد این صحنه بودم. با اطلاعی که دوستی از صاحبمنصبان شهربانی به دائی اینجانب مهندس احمد مصدق رسانده بود، همراه ایشان و مادرم ضیاء اشرف، خدیجه و من به شهربانی شتافتیم وپشت شمشادهای مشرف به در بزرگ ماشین رو پشت محوطهُ شهربانی، شاهد این صحنهُ تاُثرانگیز شدیم.
    روایت دیگری در ذکر این ماجرا، از کتاب خاطرات دائی دیگر بنده، دکتر غلامحسین مصدق، نقل شده است که به علت سهو راوی و ویراستار از دقت لازم برخوردار نیست.

    در راه بازگشت به منزل حال خدیجه شدیداٌ دگرگون شد و از آن پس متاٌسفانه حالت عصبی و پریشانی وی، ادامه یافت.

    بر اثر شیوهُ خشن معالجهُ پریشانی و افسردگی (دپرسیون) عمیق، در تهران آن زمان (شوک الکتریکی و تزریق بی پروای انسولین)، وزندانی بودن پدر، احوال خدیجه به تدریج به وخامت گرایید.
    با پایان جنگ جهانی دوم و باز شدن راه اروپا در سال ۱۹۴۷ برای تحصیل عازم سوییس شدم. چندی بعد خدیجه و خانم ضیاءالسلطنه مادر بزرگم نیز به منظور معالجهُ وی به من پیوستند.
    خدیجه در آسایشگاهی واقع در نیون (نزدیک ژنو) و سپس در آسایشگاه دیگری در نوشاتل در شرایطی مناسب، با داشتن پرستار مخصوص، تحت مراقبت پزشگی و معالجه، قرار گرفت.

    نوسانهای روانی خدیجه به صورتی بودکه پزشگان نوشاتل با امید به بهبود طی چند سال به معالجه پرداختند اما بالاخره عمل جراحی نا موفق و بعدها مردود «لوبوتومی» که پزشگان نوشاتل مناسب حال خدیجه نمیدانستند در برن انجام شد. خدیجه زنده ماند، اما برایش زمان متوقف شد و بقیه عمر محکوم به ماندن در آسایشگاه گردید.

    دربازگشت به آسایشگاه پِرِفارژیه (Prefargier) که مؤسسه ای معظم و شناخته شده بود تا مقطع انقلاب با داشتن پرستار خصوصی به نام مادموازل ُبوم (Baum) که میتوانست سالی دو بار همراه وی به تعطیلات و گردش برود، درآسایش و رفاه اما سکون و سکوت خویش زندگی کرد.
    هر هفته نامه ای کوتاه حاکی از سلامت فامیل از طرف مادرم یا من همراه با مبلغ پنجاه فرانک سوییس جهت پول جیب برای او ارسال میشد. خدیجه نیز نامه ها را به فارسی پاسخ داده و هر از چندگاه نیز کارتی کوتاه و یکسان برای پدر و مادرش مینوشت، به این سیاق :
    «مامان و پاپای عزیزم
    امیدوارم سلامت باشید. از حال من خواسته باشید سلامتم. ملالی نیست جز دوری شما … »،
    که نمونه هایی از نامه ها در آرشیو بنیاد مصدق موجود است.
    هر ماه، یک یا دو بار، به دیدار خدیجه به آسایشگاه نوشاتل میرفتم از دیدنم و دریافت هدایا خوشحال میشد ولی نمیخواست از پدر و مادرش صحبت شود، و اگر در سوییس نبودم دوستان سوییسی ام به جای من به او سر میزدند. از گفتگو خسته میشد. لذا، بنابر تجربه ناشی از شرایط روانی او، قرار بر این شده بود، حتی الامکان، کسانی که به دیدارشان عادت نداشت، از او عیادت نکنند. او شکلات دوست داشت و سیگار میکشید که مرتب برایش ارسال میشد.

    با برهم ریختن اوضاع در ایران وشروع جنگ ایران و عراق وضع خدیجه نیز مختل شد. عایدی او، اجاره بهای دو ساختمان بود که کاملاً وصول نمیشد: دو ساختمانی که دکتر مصدق برای پرداخت هزینه های او خریده بود که پس از خدیجه بنا بر سند مالکیت به عنوان مال وقف به بیمارستان نجمیه برسد. به علاوه، دکتر مصدق طی وصیت نامه ای رسمی ولایت خدیجه را، به ترتیب سن، بر عهدهُ اولاد خود قرار داده بود که سپس، به همان ترتیب، برعهدهُ نواده اش قرارگیرد. پس از وفات ایشان، مادرم خانم ضیاء اشرف ولایت را به عهده گرفت و نهایتاً با درگذشت بقیهُ اولاد برعهدهُ من قرارگفت.
    بالا رفتن بی قاعدهُ قیمت ارز هم قوز بالای قوز شد. به آسایشگاه پرفارژییه بدهکار شدیم. در این میان مادموازل بوم نیز فوت کرد و خدیجه همدم شفیق خویش را از دست داد. با نبود امکان مالی استخدام جایگزین میسر نشد. لذا خدیجه با سایر بیماران بیش از گذشته محشور شد.

    با وقف بودن دارایی ایشان (دو ساختمان مذکور) ، امکان تبدیل به احسن نیز وجود نداشت. تا سال ۱۹۸۵ حساب آسایشگاه از تهران به هر زحمتی که بود به تدریج تصفیه شد ولی از آن جا که شرایط تغییر نکرد، بدهی بزرگی باز هم روزمره انباشته شد. بالاخره اینجانب تعهد نمودم هزینهُ آسایشگاه را بپردازم. پس از فوت مادرم در تهران خانهُ مسکونی اورا که پدرش به وی بخشیده بود در اولین فرصت اضطراراً به ثمن بخس فروخته و توانستم با تعدیل بدهی وحذف بهرهُ دیرکرد با موافقت آسایشگاه، حساب آسایشگاه پرفارژیه را بالاخره تصفیه کنم.
    از آن پس نیز عواید خدیجه تا پایان عمر، با مشکل وصول میشد و کافی هم نبود، از این رو من شخصاٌ مخارج حوائج شخصی و هزینه های او را که بر ذمهُ من بود، پرداختم.

    ژنو ـ هجدهم آوریل ۲۰۱۲ / بیست و نهم فروردین ۱۳۹۱
    عبدالمجید بیات مصدق

  8. سلام دوست عزيز
    مطلب خوبي بود
    لطفا با سايت من هم در صورت تمايل تبادل لينک کنيد
    http://buychargecard.naghabel.biz/link
    باتشکر

بیان دیدگاه